متاسفانه گاها برخی را می بینم که می گویند " نیاز عشق ورزیدن بطور خاص وجود ندارد و انسان می تواند تمام امور را فقط بر پایه عقل و منطق و داده های علوم تجربی پیش برد". در پاسخ چنین نگرشی بارها گفته ام عشق, مهمی دستوری و از سر تکلیف برای انجام امور عادی نیست بلکه ضرورتی در جهت "شناخت خود" است زیرا وقتی پروسه "شناخت خود" شروع گردد ناخواسته انسان به سمت عشق حرکت می کند و وقتی این حرکت آغاز می شود انسان از هدر دادن وقت پرهیز کرده و با علاقمندی به سراغ توانایی های درونی خود می رود تا پس از تبلور و حصول نتیجه, جامعه پیرامونی خود را از آن بهره مند سازد. تمرکز بر قابلیت های فکری, رشد و اشتراک گذاری آنها با مفهوم "جامعه سالم و عاشق" پیوند محکمی دارد زیرا یک جامعه سالم و مترقی متشکل از مجموعه افکار سالم و رشد یافته است که با یکدیگر به اشتراک گذاشته شده است نه ایده ها و افکار محصور شده در ابعاد فردی. تولیدات فکری و تلاش های فردی وقتی در خدمت جمع باشد عشق نامیده می شود زیرا موجب انتفاع عمومی از حرکت های فردی می شود و چنانچه برعکس شود سرانجامی برای حرکت های فردی و بالطبع انسجام یک جامعه متصور نمی باشد زیرا تا که عشق نباشد "جمع" معنا نمی یابد. باید توجه کنیم که معنای واقعی "جمع" آن است که افراد با عشق و علاقه حول یک محور گرد آمده باشند و گرنه هستند بسیاری "جمع های" اجباری و تحمیلی که علیرغم کنار هم بودن ولی هیچ ارتباط عاطفی و اشتراک فکری با یکدیگر ندارند و بمحض حذف شدن اجبار و یا منافع فردی چنین جمع هایی از هم می پاشند چون بر پایه عشق و تفاهم بنا نشده بودند.
در فرآیند "خود شناسی" انسان در می یابد که فردیت و حفظ منافع فردی غالب بر جمع نیست چرا که آرامش روح و جسم او در تبادل با شبکه عظیم مراودات انسانی, کامل می شود و این همان معنی واقعی عشق است. این یک حقیقت است که انسان, تنها و بصورت فردی در کره زمین زندگی نمی کند و تمامی انسانها فارغ از هر نوع رنگ, نژاد و اعتقاد نیازمند به ارتباطات متقابل روحی با یکدیگر هستند. بعبارتی مراودات بر پایه عشق, تفاهم و دوستی, معنی دهنده واژه "بشریت" است و همانگونه که واضح است واژه بشریت "فرد گرایی" نیست. یکی از عوامل بسیار مهم دور کننده انسانها از واژه "عشق", نژاد پرستی و افکار پرستی است. وقتی رنگ پوست, نوع لهجه, ژنتیک قومیتی, وابستگی های اعتقادی و یا دیدگاه های فردی پر رنگ تر از اتحاد و منافع جمعی شود واژه "عشق" دیگر جایی در میان یک جامعه نخواهد داشت زیرا چنین جامعه ای فقط خود را مستحق برخورداری از زندگی خوب می داند و سایر مخلوقات خداوند را ابزاری برای رسیدن به منافع فردی می پندارد. قریب به اتفاق تمام جوامعی که نگرش "خودپرستی" را دارند, علیرغم ادعای حرکت در مسیر رسیدن به آرامش و فراوانی, اما هرگز در این مسیر برخوردار از آرامش روحی و روانی نبوده اند زیرا تشویش و نگرانی روان از اجزای تشکیل دهنده ذات فردیت است زیرا فرد "خود پرست" دیگران را موانع و دشمنانی بر حفظ و ماندگاری منافع فردی خود می پندارد.
وقتی به دیگران عشق میورزیم در حقیقت روح درونی خودمان را آینه وار در جسمی دیگر مشاهده می کنیم. رفتار عاشقانه و دوست داشتنی با دیگران تنها مجموعه ای از فرکانسها و ارتعاشات نامرئی متصاعد شده از مغز انسان نیست, آنها دقیقا صفات الهی هستند که به انسان هدیه شده است. نگاه داشتن نگرش "خودشناسی" و حمّیت از "منافع جمعی" نیاز به ممارست و تمرین مداوم دارد تا در همه حال انسان متوجه باشد فرد نیست و منافع فردی نبایستی اولویت اول زندگی کوتاه او در این جهان باشد. شاید شما نیز بارها این موضوع را بخوبی لمس کرده اید که در هر سنی که بوده اید وقتی به سالهای قبل خود نگاه کردید به این جمله آشنا رسیده اید: "چقدر آن سالها کوتاه بود و چه زود گذشت . . . " و سپس ناخودآگاه به این فکر می کنید که چه کارهای خوب و بدی را برای خود و چه کارهای خوب و بدی را برای اطرافیان انجام داده اید. اما شاید بهتر این باشد که قبل از این دو سؤال, از خود بپرسیم: آیا در گذر از مسیر زندگی آنگونه که باید به مفهوم عمیق "عشق ورزیدن" فکر کرده ایم؟ آیا به سایر انسانها از هر رنگ, نژاد و قومیتی عشق ورزیده ایم؟ آیا به حیوانات عشق ورزیده ایم؟ آیا به درختان, گل ها و سبزه ها عشق ورزیده ایم؟ آیا به طبیعت بی جان سنگ, کوه و دشت با تمیز نگاه داشتن آنها و عدم تخریبشان عشق ورزیده ایم؟ و مهمتر از هر چیز دیگر آیا به مفهوم "فداکاری" و حمایت از "حقیقت و حق" عشق ورزیده ایم؟
بمثابه تمام تضادهای موجود در خلقت جهان که جزو لاینفک و ضروری برای تعادل در ذره ذره بنای خلقت است, عامل و نیرویی تحت عنوان تضاد با عشق نیز وجود دارد اما در حقیقت این تضاد ماهیتی غیر الهی دارد زیرا در درون خودش عاری از هرگونه حس دوست داشتن همنوع و از خود گذشتگی است حال آنکه در ذات حضرت حق ترکیبی از عشق, مهر و دوستی نهفته است. این نیروی متضاد گاها به اشکال مختلف در انسانها نمود پیدا می کند نظیر عدم علاقه به خود شناسی, عدم علاقه به خالق شناسی, عدم علاقه به مبدا و منشاء خلقت انسانی و ارتباط آن با خلقت کیهان و یا عدم علاقه به برابری و عدالت در بین تمام نژادهای بشر. اینکه برخی از انسان ها حوصله و اهتمامی در جهت تحقیق, بررسی و اختصاص دادن زمان برای تفکر در خود شناسی ندارند نشانه هایی از سستی و تنبلی ذهن بواسطه رسوخ نیروهای غیر الهی محسوب میشود که انسانها را ترغیب به فکر نکردن بر دلیل حضورشان در این دنیا می کند. در حقیقت این نگرش سطحی و بدون طرح سوال در واقعیت خلقت, همان نیروی اهریمنی رانده شده از کائنات است که بصورت نجواهای ذهنی و فکری به روح و فکر انسانها وارد شده و او را تشویق به تنبلی و سستی در تفکر و کشف حقیقت می کند. من از این نیروی متضاد با "عشق" تحت عنوان "صفات شیطانی" نام می برم زیرا صفات الهی همیشه زیبا, دلنشین, و پر تلاش و حقیقت جو هستند اما این صفات شیطانی است که باعث "سطحی نگری محض" و تنبلی ذهن برای تفکر در خود و خالق می شود زیرا بی تفاوتی نسبت به خودشناسی منجر به ظهور صفات "فرد نگری" و منفعت طلبی محض می شود.
وقتی صفات شیطانی "فرد نگری" و "نژاد پرستی" بر انسان غالب شود منجر به ایجاد توهم خود برتر بینی و در نتیجه تلاش برای تضعیف, تحقیر, ظلم و تحمیل جنگ های متجاوزانه بر سایر انسانها می شود. تاریخ همیشه گواه این مدعا بوده است که تمامی کشتارهای انسانهای بی گناه صرفا بدلیل همین صفات شیطانی "فرد نگرایانه" رخ داده است زیرا انسانی که دربند مطلق نگرش منافع فردی است و اعتقادی نیز به خالق خود ندارد که بخواهد تاوانی برای اعمال ناپسند پس دهد, قطعا برای رسیدن به اهداف مادی از هیچ کار ناپسندی دریغ نمی کند حتی اگر آن کار کشتن دیگر انسانها باشد چرا که اساسا او اعتقادی به بررسی اعمال فردی اش از سوی خداوند پس از مرگ ندارد و همه چیز را در همین دنیا تمام شده و صرفا در جهت منافع فردی خود می بیند.
اعتقاد به وقوع رستاخیز بحثی بسیار فراتر از "کفایت برخورداری از وجدان" است چرا که "وجدان" به تنهایی تضمین کننده نجات انسان در این دنیا نیست. وجدان یک قدرت درونی و تمایل فطری است که مانند ترس, شادی و غم از ساختمان وجودی انسان نشات می گیرد اما وجود این نیروها در تمامی انسانها بصورت یکسان گسترده نشده است. ممکن است بخشی از انسانها توانایی تمیز خیر و شر را داشته باشند که بدلیل عمق و پیچیدگی مباحث زیان آور, باز این توانایی نسبی بوده و کامل نیست اما تمامی انسانها نمی توانند بدون هدایت یک راهنما و فقط با تکیه بر قدرت درونی و یا تحلیل فردی خودشان, امور پیچیده و عمیق شر و زیان آور را در همه احوال شناسایی و از آنها پرهیز کرده و به صورت مداوم در مسیر خیر و صلاح حرکت کنند. در کنار عدم وجود یکسان "وجدان" در ذات درونی انسانها, عوامل محیطی نیز در شکل دادن وجدان یک فرد تاثیر گذار است زیرا اگر دقت کنیم خواهیم دید که در این جهان هستند بسیاری از انسانها که شکل گیری وجدان و قضاوت هایشان بر گرفته شده از فرهنگ و رسوم قومیتی آنهاست و حتی با تکرار اعمال زشت و ناپسند "نقش وجدان" در زندگی آنها کم رنگ و براحتی محو می شود. شاید اگر خداوند نیروی قدرتمند و عجیب عشق را به انسان هدیه نمی داد مفاهیمی تحت عنوان " فداکاری" و " از خود گذشتگی" نیز خلق نمی شد چرا که "وجدان" هرگز نمی تواند به تنهایی خالق فداکاری در قالب نثار جان انسان برای نجات همنوع خود باشد.
تکرار کارهای ناپسند و خارج از عقلانیت نظیر آشامیدن خون در برخی جوامع قبلیه ای کنونی و یا تفکر ارجحیت یک نژاد بر سایر نژادها, ناشی از کم رنگ شدن نقش وجدان بدلیل ترویج رسوم اشتباه در آن جوامع است. این نگاه فرد گرایی, عاملی مهم در شروع جنگ های غیر ضروری و کشتار انسانهای بیگناه بوده است که ناشی از فراموش کردن وجدان بدلیل نوع تربیت, آداب و اعتقادات یک جامعه است. بدین دلیل است که انسان برای مقابله با نجواهای شیطانی ذهن, نیاز به یک نیروی بازدارنده و قوی تر از وجدان دارد تا همیشه و در همه حال صفات خوب زیستن, عشق ورزیدن و اعمال عقلائی را به او یادآوری کرده تا در تمام احوال سر لوحه کار و زندگی او باشد و این همان صفاتی است که فقط در ذات الهی وجود دارد و انبیاء بشارت دهندگان آن بوده اند.
اینکه رفتار متضاد با خداشناسی برخی ها را معیار فرار از خداپرستی قرار دهیم و بگوئیم:"اگر خداشناسی این است, پس من نه دیگر علاقه ای دارم به بهشتی بروم که آنها درونش هستند و نه چنین خدایی را قبول دارم که بوجود آورنده بهشتی است که آنها وعده می دهند" عین نا آگاهی و سطحی نگری نسبت به مقوله "خود شناسی" و "خداشناسی" است, چرا که معیار و الگوی خداپرستی فقط باید بر گرفته از سیره "انبیاء" بعنوان آورندگان "وحی الهی" باشد نه قرار دادن انسانهای عادی بعنوان الگوی خداشناسی و خداپرستی. از سوی دیگر, برخی برای پاسخ به چیستی و ماهیت پروردگار "علوم تجربی" را معیار و ملاک پاسخگویی و کشف حقیقت قرار می دهند که باید در جواب آنها گفت علوم تجربی فقط در محدوده قابل درک جهان ماده قادر به حل ابهامات و سوالات هستند نه در ابعاد متافیزیک و عرفان. فرضیه ها, نظریه ها و تئوری های علمی فقط در محدوده قابل ادارک بشر کاربرد دارند نه در ابعاد ناشناخته کل جهان هستی چنانکه بشخصه سالهاست که یکی از مخالفان نظریه "بیگ بنگ" ژرژ لِمتر Georges Lemaître در خصوص چگونگی شکل گیری کیهان و یا نظریه "خلقت جهان از هیچ" بر پایه قانون "مجموع انرژی مثبت و منفی" استیون هُکنیگ Stephen Hawking هستم که در "رد" هر دوی این فرضیه ها دو مقاله مفصل علمی ارائه کرده ام. مشکل اکثریت این حدس و گمانها که در قالب نظریات علمی عنوان شده اند این است که انسان تنها می تواند جهان را از روی کره زمین مشاهده کرده و قوانین حاکم بر آن را به زعم نقطه دید و توانایی محدود علمی اش تفسیری ناقص کند نه بر اساس آنچه حقیقت محض است. عدم شفافیت جهان آغازین، آنجا که بمدت چندین هزار سال توده هایی از ذرههای زیراتمی فوق العاده داغ ناشی از انفجار بزرگ, تشکیل دهنده اتم ها و مولکولهای آینده شدند فقط حدس و تخمینی از سوی انسان ساکن بر روی کره زمین است نه یک نتیجه و پاسخ جامع و دقیق از گذشته و از زاویه دید بیرون کیهان! تنها در اینجا اشاره ای کوتاه میکنم به کهکشان MACS0647-JD با فاصله ۱۳/۳ میلیارد سال نوری از زمین، که فی الحال دورترین کهکشان رصد شده توسط انسان محسوب می شود. اختر شناسان برای کشف MACS0647-JD از روشی به نام همگرایی گرانشی استفاده کردند, بعبارتی در این روش کهکشانهایی که در پشت خوشههای کهکشانی سنگین قرار گرفته بودند را با سر هم کردن طول موجهای نزدیک به ماورا بنفش و مادون قرمز بصورت لکه های قرمز کاملا ناواضح رصد و تصویر سازی کرده اند اما آیا هیچ دانشمندی می تواند ادعا کند به تمام زنجیره اختر فیزیک در محدوده کهکشان MACS0647-JD پی برده است؟ فراتر از آن, آیا هیچ دانشمندی می تواند قوانین شناخته شده فیزیک در منظومه شمسی را با قوانین فرا فیزیکی ناشناخته اعماق بی انتهای کیهان مقایسه کرده و سپس بصورت کاملا فرضی خود و دیگران را قانع کند که چون مدل ریاضی فضا-زمان Spacetime در منظومه شمسی دارای سه بعد مکانی و یک بعد زمانی به صورت درهمتنیده با یک کمیت ترکیبی پیوسته است پس این مدل در تمامی پهنای ناشناخته کیهان قابل اجرا و اثبات می باشد؟ در حالیکه بعنوان مثال قوانین استاندارد فیزیک در مواجه با ماهیت یگانگی در مرکز سیاهچاله ها, بعنوان نمونه کوچکی از عدم پیروی و مطابقت این قوانین در وسعت کیهان به چالش جدی کشیده می شود و غیر قابل اتکاء می باشند. ترسیم نقشه کیهان بصورت قیفی شکل و یا اطلس بیضی شکل فقط یک تخیل هنری و حدس است نه واقعیت وجودی کیهان, وقتی که انسان هنوز عاجز از دانستن مرکز کیهان است چگونه طول و عرض دیواره کیهانی را ترسیم می کند؟
یک دانشمند اختر شناس ابتدا فرض هایی را برای ابهامات و سوالات کیهانی خود در نظر می گیرد و سپس مدل هایی بر پایه محاسبات محض ریاضیاتی برای شکل دادن سوال و بدست آوردن یک پاسخ می سازد. آنگاه پس از بدست آوردن یک پاسخ ریاضی, آن مدل ها را بعنوان پیش بینی های مشاهداتی بر پایه محاسبات ریاضی معیار قرار می دهد و چنانچه پیش بینی های ریاضی با واقعیت منطبق شود یک فرض اولیه شکل می گیرد. اما چیزی که عیان است اینست که تمامی فرضیه ها بر پایه حدس و گمان هستند و تا زمانیکه فرضیه در دنیای واقعی اثبات نشود نمی تواند بعنوان یک "اصل علمی" مورد اتکاء و تایید قرار گیرد.
حال, در جایی که بشر نه آن را دیده و نه اطلاعاتی از آن دارد, آیا می تواند مدل ریاضی قابل اجرا در ابعاد فیزیکی پیرامون خودش را بعنوان " نظریه بیگ بنگ" به کل ساختار بوجود آورنده کیهان مرتبط کند؟ آیا هیچ دانشمندی آزمایشات و مشاهدات بیرون از محدوده کیهان داشته که بتواند فرض "انبساط" حرکت اجرام در تمام محورها را با اتکای صرف به تابش پس زمینه مایکروویو کیهانی مطرح کند در حالیکه حتی دورترین رصد های فضایی بشر همچنان نشان دهنده این واقعیت است که مرکز کیهان کاملا نامشخص و نامعلوم در فاصله و جایی است که ذهن بشر هم قادر به تصور آن نیست! تابش پس زمینه ای کیهانی زمانی به عنوان معیار قابل اعتماد جهت اندازه گیری گسترش همسانگرد کیهان (انبساط به تمام جهات) ارزش علمی خواهد داشت و به تبع آن قانون "گسترش ایزوتروپیک" قابل اثبات خواهد شد که مرکز تابش دقیقا مشخص باشد نه اینکه بدون شناسایی و یافتن مرکز تابش, فقط با رصد حرکت اجرام در مسیری که تجهیزات رصد در آن قرار گرفته اند, رأی به "گسترش همسانگرد کیهان" بدهیم. عدم شناسایی و یافتن مرکز کیهان و نیز دیواره بیرونی کیهان (بعنوان یک فرض اگر کیهان را بی انتها ندانیم) بخوبی اثبات می کند "بیگ بنگ" فقط یک فرضیه و حدس کاملا ناقص است نه یک تئوری علمی قابل اثبات چون علوم تجربی فقط تا جائیکه به نتیجه رسیده باشند قدرت اثبات را بعنوان یک "اصل علمی" دارند نه در محدوده فرضیات و نظریات مبهم بر پایه حدس و گمان. بدین دلیل است که در شناخت مباحث عرفانی و فلسفی در خصوص خلقت انسان و جهان, معادلات محدود و ناقص علمی هیچگونه جواب قانع کننده ای به بشر ارائه نمی دهد و در صورت توسل و کفایت محض به علوم تجربی برای حل مسایل بسیار پیچیده و ناشناخته عرفانی و فلسفی نه تنها پاسخی دریافت نخواهیم کرد بلکه مقدمات قرار گیری در مسیر اشتباه گمراهی و نفی آنچه که نمی بینیم هم فراهم خواهد گشت.
پایان مقاله//
درباره نویسنده :
دیگر مقالات این نویسنده:
لیست اختراعات و مقالات جدید:
◉ طولانی ترین و بلندترین پل معلق بدون پایه نگهدارنده . . . .
◉ ساختمانهای معلق و شناور در آسمان با استفاده از ابررسانا و مغناطیس . . . .
◉ خودرو سواری تبدیل شونده به کامیون . . . .
◉ هواپیمای مسافربری با قابلیت تیک آف و لندینگ کاملا عمودی . . . .
◉ موتور قدرتمند الکتریکی جدید برای پرواز هواپیما . . . .